خلاصه ماشینی:
"درخت شاخ و برگ لاغر خود را که در اثر گرما و تابش بیش از حد آفتاب کز خورده و قهوهای شده بود به دست باد شرجی و گرمی که هنگام غروب میوزید، سپرده بود.
درست آنجائی که تنه درخت به دو قسمت تقسیم شده بود، برروی یک شاخه به ارتفاع سینه، دهانه سیاه آشیانه متروک موچگان که به سمت شرق خمیازه میکشید، دیده میشد، که هر ساله یک جفت قناری در آن لانه میکردند.
مرد دهقان دست زمخت خود را با احتیاط داخل لانه برد و به جستجوی جوجههای پرنده پرداخت.
هنگامی که حیرت زده مقابل خود رانگاه کرد، چهره دراز و چندش آوری که علامتی شبیه صلیب برسر داشت در دهانه آشیانه پدیدار گشت، که با چشمانی کوچک، گرد و آتشین به او زل زده بود..."