خلاصه ماشینی:
"ریشهها قصهء غرب غربی (تصویرتصویر) چون سفر کردم با برادر خود عاصرم از دیار ماوراء النهر الی بلاد المغرب تا صید کنیم گروهی از مرغان ساحل دریای سبز، پس بیفتادیم به دیهی که اهل او ظالماند،اعنی مدینهء قیروان.
» پس چون نامه بخواندیم،در آنجا بود که از پدرتان هادی به شما به نام خدای بخشاینده و بخشایشگر.
آنگاه،از ماهیانی که در چشمهء زندگانی گرد آمده بودند و از سایهء پشتهء بزرگ متنعم و بهرهمند بودند،پرسیدم:«این پشته چیست و این سنگ بزرگ چه؟» پس یکی از ماهیان از گذرگاهی راه خویش در دریا پیش گرفت.
گفت:«این بار تو را باز گشتن به دنیا ضروری است و لکن تو را بشارت میدهم به دو چیز:یکی آنکه چون اکنون به زندان بازگردی،ممکن است که دیگر بار به ما بازرسی و به بهشت ما بازگردی،دوم آنکه به آخر بازگردی و خلاص یابی و آن شهرهای غریب را جمله رها کنی."