خلاصه ماشینی:
"دشت سترون بهروز شادلو (به تصویر صفحه مراجعه شود) درخت گردو، برگ و بارش را تکاند و گفت: «من رفتم تا سبزی سال دگر همگی خدانگهدار.
» خورشید سرک کشید و گفت: «فاصلهی دو سال فقط یک برگ تقویم است.
صخره نگاهش کرد و گفت: «روزی آخر به سر میکشمت.
» ابر گریهکنان گفت: «روز رستخیز به بر میکشمت.
» زمین چهره پر از چین کرد و گفت: «خسته شدم از رسالت خوردن مردگان.
» آسمان به آهی گفت: «من هم خسته شدم از مراقبت هر روزهی زندگان.
» چرت گردو پاره شد و گفت: «من دوباره در تو میرویم زمین پس از چه بهانه میگیری؟» زمین پوزخندی زد؛ «در آخر راه میمیری فقط همین.
» گل پژمرده، دستان به تسلیم مرگ بالا برده را مشت کرد و گفت: «بهار بعد مرگ را در غنچهای فراموش میکنم.
» درخت هان درهای کرد و شب به خیر گفت."