خلاصه ماشینی:
"بیست و شش سال یک عمر است صداقت حالا دیگر آن جوان بیست و شش سال پیش نیست و مردی 60 ساله است که همه دلخوشیاش و به قول خودش حس و حالش برای نوشتن و خواندن از فکر کردن به زاد بومش سرچشمه میگیرد و با وجود همه رفاهی که از آن برخوردار است و پول و پلهای که بههم زده همچنان دلتنگ آن مغازه کوچک مسگری است و حسرت زده این که یکبار دیگر،برود توی نانوایی سنگکی چهارراه مرتضوی دو تا خاشخاشی بگیرد و سرازیری را قدم بزند تا سه راه سلسبیل، دلخوش به بوی آبگوشتی که به قول خودش ننه پخدیده!.
و حالا،صداقت در لوس آنجلس بود و در وست وود به دنبال بوی خوش خاطرههایش پرسه میزد و میزند و نمییابد و من اینجا به حساب پرداختها و دریافتهایم فکر میکنم و به عید،عیدی که اگر برای صداقت هنوز یادآور دهنه بازار و سه راه سلسبیل و تنگ ماهی و گلدانهای سمبل و سبزه و سمنو است."