Abstract:
این مقاله در جستجوی اثبات این نکته است که برخی از مبانی و اصول معرفت شناختی و وجود شناختی افلاطون در فاصله میان محاورات دوره اولیه و دوره میانی تغییر کرده است. هر چند این نتیجه به نوعی به تقویت دیدگاه تحول گرایان در خصوص رابطه میان محاورات اولیه و میانی می انجامد، با توجه به اثبات این تحول در وجودشناسی و معرفت شناسی افلاطون، ضمن بسط آن، به تحولی عمیق تر از تحول مد نظر تحول گرایان اشاره می کند. این واقعیت که وجودشناسی و معرفت شناسی دوقطبی و گسسته محاورات اولیه جای خود را به وجودشناسی و معرفت شناسی سه بخشی و هم بسته در محاورات میانی می دهد، نشانگر تحول دیدگاه افلاطون نسبت به مفاهیم وجود و معرفت است.
This article seeks to demonstrate that some of Plato's epistemological and ontological principles and foundations underwent some changes during the interval between the early and middle period dialogues. Although this conclusion may lead to the strengthening of the developmentalists' position as regards the relation between the early and middle period dialogues، this change in Plato's ontology and epistemology and expanding it، implies a more profound development that the one adhered to by developmentalists. The fact that bipolar and incoherent ontology and epistemology in the early period dialogues are replaced with tripartite and interdependent ontology and epistemology in middle period dialogues suggests that Plato's view regarding the concepts of being and knowledge has changed.
Machine summary:
"اینکه خیر باید بر اساس تمثیل همین نقش را در مورد معرفت داشته باشد، به معنای آن است که باید به عنوان شرط لازم شناخت در نظر گرفته شود: پس روح به همان گونه میاندیشد (νόει): هر وقت بر آنچه توسط حقیقت و وجود پرتو افکنده میشود تمرکز میکند میفهمد (ἐνόησέν)، میداند (ἔγνω) و آشکارا فهم دارد (νοῦν ἔχειν) ;(6-4d508).
سقراط بدون تلاش برای هر گونه اثبات موضوع، این امر را به عنوان تمایز میان معرفت و پندار در نظر میگیرد: بنابراین، آنکه نمیداند ( οὐκ εἰδότι)، درباره آنچه نمیداند ( περὶ ὧν ἂν μὴ εἰδῇ) در درون خود پندارهـای درست (ἀληθεῖς δόξαι) درباره همـان چیزهایی که نمیدانست در محاورات اولیه، وضعیت معرفتشناختی جدیدی همچون پندار در کنار معرفت قابل قبول نیست.
- پس همان طور که معرفت (γνῶσις) در برابر آنچه هست ( τῷ ὄντι ὶπἐ) قرار میگیرد در حالی که نادانی (ἀγνωσία) ضرورتا در برابر آنچه نیست (μὴ ὄντι) قرار میگیرد، آیا نباید یک حد وسط میان نادانی (ἀγνοίας) و معرفت (ἐπιστήμης) بیابیم تا در برابر حد وسط [دیگر، یعنی آنچه هم هست و هم نیست] قرار گیرد، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد؟ از آنجا که جمهوری نمیتواند مقدم بر منون و فایدون باشد، طرز سخن افلاطون درباره پندار چنانکه گویی ایدهای جدید است تنها در صورتی قابل فهم است که ما توجه داشته باشیم که این استدلال مواجههای جدید با موضوع از دیدگاهی نو یعنی دیدگاه وجودشناختی و نه معرفتشناختی است."