Abstract:
هدف این مقاله، مقایسۀ آراء ابنخلدون در مقدمه با مباحث مطرح شده در حوزۀ فلسفه فرهنگ در دوران مدرن است. با نگاهی به کتاب مقدمۀ ابنخلدون از این منظر، متوجه خواهیم شد که ابنخلدون در مقدمه، از رهگذر بحث دربارۀ مفاهیمی چون عصبیت، پادشاهی و تأثیر آب و هوا بر عمران و ... برخی از مهمترین مؤلفههای فلسفۀ فرهنگ را مطرح میکند و نشان میدهد که چگونه از آدمیان از شرایطی نزدیک به طبیعت گام به گام به مرحلۀ عصبیت و سپس به مرحله رفاه و تنآسایی صعود میکنند و به واسطۀ فرهنگ از طبیعت فاصله میگیرند و او نشان میدهد که برای طی این راه، جنگ و نفی دیگری امری ضروری است. او در ادامه نیز نشان میدهد که خود با اتخاذ چشماندازی فلسفی، دیگری را به رسمیت میشناسد و بدینسان از افقهای محدود به فرهنگ خود فراتر میرود و دیگری را در منطقه -الفراغی که همانا عمران است مد نظر قرار میدهد. او دین را بازاندیشی میکند تا راهی را برای کثرتانگاری فرهنگی باز کند.
The paper is to compare between Ibn Khaldun's style of philosophizing and the modern viewpoint of Philosophy of Culture. Speculating on Asabiyyah (group feeling), civilization, and influences of climate on the human being, Ibn Khaldun sets the stage for his contribution to some of the most important categories of the philosophy of culture. He describes how gradually human beings, humans that first home around nature, reach the state of prosperity by way of Asabiyyah and he believes that this way is bound for wars and for the negation of the other. Ibn Khaldun, then, in the course of the discussion, somehow like oppressed utopian, recognizes other cultures and goes beyond the horizon of his own culture and views human being from the higher standpoint of O’mran, a standpoint that is devoid of any specific values, that is Jenseits von Gut und Bose. He rethinks religion so as to pave the way for poly – cultural standpoint.
Machine summary:
برخی از مهم ترین مؤلفه های فلسـفۀ فرهنگ را مطرح می کند و نشـان می دهد که چگونه از آدمیان از شــرایطی نزدیک به طبیعت گام به گام به مرحلۀ عصــبیت و ســپس به مرحله رفاه و تن آسـایی صـعود می کنند و به واسـطۀ فرهنگ از طبیعت فاصـله می گیرند و او نشـان می دهد که برای طی این راه ، جنگ و نفی دیگری امری ضـروری اسـت .
این در مقابل هم نهادن عالم انسانی و طبیعت از جملۀ مواردی اســت که ذهن ابن خلدون هنگام بحث از عصــبیت و بدویت مدام به آن رجوع می کند که خود از مهم ترین مؤلفه های فلسفۀ فرهنگ است .
اول این که در این جا شـاید بتوان گفت که چون عصـبیت پدیداری اسـت که از یک جهت روح انسـان را از تفرد خارج می کند و به او احســاس تعلق به بشــر می بخشــد و از طرف دیگر، این مفهوم خود را به نحو ابژکتیو در روابط نژادی ، پیمان های قومی و دینی ، احترام به شــیوخ و احسـاس شـرافت و حقارت قومی متجلی می کند، پس شـاید بتوان آن را پدیداری دانسـت که جامع وجوه ابژکیتو و سـوبژکتیو فرهنگ اسـت و بدین سـان تلقی ابن خلدون را به منظر هگلی نزدیک دانست ، منظری که در آن قرار است به ورای دوگانۀ سوژه و ابژه ارتقاء پیدا کنیم .