Abstract:
یکی از نقدهای مهم معاصر به سنت متافیزیک در تاریخ فلسفه، خشونتبار بودن آن است. لویناس، دریدا و فیلسوفان زنانهنگر در طرح و بسط این موضوع بسیار نوشتهاند. از دید این متفکران، متافیزیک نقش مهمی در تقویم بنیاد مقولات معرفتی و اخلاقی دارد و اگر در ساحت معرفت و اخلاق، خشونت و سرکوب رخ میدهد، باید بنیاد آن را در متافیزیک جُست. فیلسوفان زنانهگر، در میان آثارشان به بررسی وجوه مختلفی از خشونت و سرکوبی که زاییده اندیشه متافیزیک سنتی است پرداختهاند. آنها توضیح میدهند که نظامهای متافیزیکی با دستهبندی موجودها، نوعی سیاست تثبیت و حذف و ارزشگذاری را اعمال میکنند. و نیز این نظامها با تأکید انحصاری بر عقلانیت و روش استعلا به عنوان تنها روش ممکن برای دریافت واقعیت، توجیهکننده و بلکه موتور محرک نظامهای سیاسی سرکوبگر بودهاند. همچنانکه از یک جهت دیگر، متافیزیک با پروراندن گفتمان وجودی به عنوان تنها شیوه نگریستن به واقعیت، بسیاری از وجوه تجربههای انسانی از واقعیت (مانند تجربه های عاطفی و به طور خاص تجربه از عدم) را میپوشاند و به این ترتیب، در واقع بنیاد انسانی خویش را به محاق میبرد. در این مقاله، نقدهای اصلی فیلسوفان زنانهنگر به خشونت متافیزیک از میانه آثارشان بازیابی و بازسازی میشود.
One of the most important criticisms of metaphysics in recent philosophical scholarship has been concentrated on the concept of violence of metaphysics. Levinas, Derrida, and feminist philosophers have contributed in developing arguments against the violence rooted in the metaphysical tradition. Within their different works, feminist philosophers have uncovered some invisible aspects of metaphysical violence. They argue that, through categorizing the beings, metaphysical systems develop the politics of stabilization, deletion, and valuation. They also justify, even empower totalitarian politics by way of exclusive insistence on rationality and transcendence as the only warranted methods of discovering reality. Moreover, metaphysics has reduced all of the approaches toward reality into limited a discourse of being. Thereafter, many humanist experiences of reality including non-being have been ignored in the metaphysical discourse. In this way, metaphysics has covered the very humanist ground against which it has been standing so far. In this article, I will recover and reconstruct the different criticisms of feminist philosophers about the violence of metaphysics and withal some of the problems of these criticisms.
Machine summary:
چرا باید عقل به تنهایی وظیفه دشوار تبیین و فهـم هـر چیـز را در قالـب هـای گـزاره ای بـر گـردن بگیـرد؟ و آیـا اصـلاً تقسـیم عقـل بـه نظـری و عملـی و پاره پاره کردن قوای ادراکی از اساس ، نوعی بیرحمـی در حـق ادراک نبـوده اسـت ؟ آیـا از اساس ، جدا کردن عقل و عاطفه از همدیگر، باعث نشده اسـت کلیشـه ای خشـن و سـرد و بیعاطفه از عقل ، برساخته و تثبیت شود؟ آیا این تقسیم و جدایی عقل از بقیه قوای ادراکـی، مبنایی در واقعیت تجربه های زیسته ما دارد؟ آیا ما در هر معرفـت و شـناخت یـا آگـاهیای، عقلانیت محض و بریده از هر عنصر مادی را تجربه میکنیم ؟ آیا اصلاً کلیشه ای که قـرن هـا مدعی جهت دادن به مسیر اندیشه بوده ، هیچ هم خوانیای بـا واقعیـت پیچیـده شـکل گیـری معرفت دارد؟ و آیا تقویت این کلیشه عقلانیت (فارغ از وجـه جنسـیتی آن )، نادیـده گـرفتن وجوه انسانی معرفت نبوده است ؟ انگار که کلیشه عقلانیت ، فهم ما از خویش و از معرفت مان به واقعیت را بسیار نـاقص و منحرف بازنموده است .