Abstract:
این مقاله دو هدف را دنبال می کند: یکی شرح چگونگی افول مرتبه عقل و تغییر نقش آن و دیگری تبیین ضرورت بازتعریف عقل و نقش آن در شکل گیری تحولات نظام آموزشی. بدین منظور رابطه تحولات علم با تغییرات پدید آمده در جایگاه و قلمرو عقل شرح داده می شود. لحاظ کردن عقل به مثابه یک حقیقت نفس الامری و برداشت متافیزیکی از آن همچون هوشمندی جاری در تمام جهان، نقش تعیین کننده ای به عقل در ارزیابی، تعیین ملاکات ترجیح و در نهایت راهبری می بخشد. این تعریف از عقل متضمن درکی ازساختار عقلانی جهان است در حالی که مدل های تبیین کننده حرکت که در علم فیزیک و زیست شناسی توسعه یافته، با چنین برداشتی از عقل سازگار نیست.
ملاحظه عقل به مثابه یک امر انسانی یا شخصی، درونی و وابسته به مغز که با عنوان ذهن و در برابر عین مورد توجه قرار می گیرد با توسعه علم و فناوری همراه شد و آموزش علم را با نگرش مادی گرا پیوند زد و به رواج برداشتی کمک نمود که جهان هستی را یک ساختار غیرعقلانی، جبری، خنثی، بی هنجار و بی هدف تلقی می کند. عقل زدایی از جهان و شخصی سازی عقل، متضمن الزامات نظری و عملی مختلف برای آموزش علم است و راهبردهای آموزشی را به سیاست های اقتصادی گروه های مسلط گره می زند. حفظ استقلال نظام آموزشی و تحول هدفمند آن به لحاظ نظری درگرو بازتعریف عقل است و به لحاظ عملی به نقش عقل در هدف گذاری وتعیین ملاکات ترجیح وابسته می باشد.
Machine summary:
"ولی آنچه در اینجا بیشترمد نظر است دستیابی به حدسهایی نسبتا معقول درباره جایگاه خرد در عصر حاضرمیباشد چه اینکه آگاهیهای تاریخی معمولا برکشف نحوه شکلگیری امور امروزی متمرکزند(گادامر،1979)و رهیافت تاریخی به علم یکی از دو سنت پژوشهی غالب درمطالعات فلسفه علم قلمداد میشود(آیتاللهی و موسوی،1384)امروزه یک توافق نسبیدرباره ریشههای جامعهشناختی علم وجود دارد و تقریبا اندیشمندان به کلی از ایدههایکلاسیک و حتی مدرن درباره دانش دست کشیدهاند؛دیگر کسی تصور نمیکند ذهنآیینه و بازتابنده واقعیت است یا علم و معرفت بازنمود آن،بلکه ایده دانش به مثابه کنشیا ابزار سیاسی-اجتماعی مقبولیت یافته است(مک کارتی،1388)تا جایی که برخیصاحبنظران پارادایم انتقادی نظیر فوکو شکلگیری اندیشه و به جریان افتادن تعقل راخارج از تأثیر شبکه پیچیده عوامل اجتماعی،انکار میکنند.
این معنا از عقل همچون دیدگاه اهلعلم،اهل سیاست و انسانگرایانی قلمداد میشود که درگیری با مضامین دینی را بیمعنایا دستاویزی برای تبلیغات میدانند و به براندازی دین به عنوان یگانه مرجع فکری کمکمیکنند(هورکهایمر،1389)از سوی دیگر اخلاق مسیحی در بستر نظامهای سیاسی وفلسفی خردگرا حاوی اهداف دنیوی شد و در نتیجه وحدت بنیادی همه باورداشتهایانسانی که در هستیشناسی مسیحی ریشه داشت در هم ریخت و گرایشهای نسبیتگراآشکار گشت و متعاقب آن علم،فلسفه و دین به عنوان شاخههای مجزای فرهنگ درآمدو هریک در کوپه فرهنگی خود تداوم یافت(هورکهایمر،1389)بدین ترتیب دینکه دعاوی تام حقیقت عینی را پژواک میداد در ضمن این فرایندهای خنثیسازی،حقیر شده و به کالایی در میان سایر کالاها تبدیل گشت(هورکهایمر،1389)از منظرانسانگرایی تمام افرادی که در سایه یک حکومت قرار گرفتهاند برخلاف تفاوتهایمذهبی دارای آرمانهای یکسره دنیوی هستند و به قول لوتر کسی نمیخواهد حیواناتانسانی را تنبیه کند بلکه باید سامانههای مطلوب برای تجارت و صنعت فراهم شود وبا نظم و قانون،امنیت و آرامش برقرار شود."