خلاصه ماشینی:
"دو شعر مینیمالیستی گلدیس Gladys سرودهء Jacqueline Baldwin گلدیس که در آن سوی سرزمین وحشی زندگی میکند مایلها آن طرفتر از پرنس جورج دستمال کاغذیاش را میگرداند تا خشک شود او در دوران رکود اقتصادی بزرگ شده طاقت ندارد،ببیند آنها درختان را میبرند تا دستمال کاغذی بسازند او سه کلاس بیشتر درس نخوانده مجبور بوده درخانه بماند،تا شیر بدوشد و برای به دست آوردن یک لقمه نان به خانوادهاش کمک کند با این حال او همان نگرش فیلسوفانهیی را دارد که وینستون چرچیل که در سال 1291 گفت در حال یکه از ویکتوریا و بریتیش کلمبیا دیدن میکنید آنها را به گونهیی تصور کنید که تمام درختان زیبایش را میبرند و تمدن مینامندش.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) قطعهء یدکی سرودهء Jacqueline Baldwin گفت،من او را میپرستیدم یا بهتر بگویم آنچه را میپرستیدم که در گمانم او بود ولی آن نقاب یدکیی بود که او در آن زمان به چهره داشت.
من با او ازدواج کردم چهار فرزند،ماحصل ازدواجمان رفتار او با من و فرزندانمان روزبهروز بدتر شد و بالاخره قلبم را شکست در واقع آنکه من میپرستیدمش یک قطعهء یدکی بیش نبود نقاب یدکیی که در دیدارهایمان بر چهره میگذاشت و چند سال بعد."