خلاصه ماشینی:
"سر چرخاند به ما نگاه کرد هر هشت نفرمان به ستوانچشم دوختیم که توی تاریکی فقط شبح درشتش پیدا بود.
محمد علی پایینتر روی خاک زانو زده بود.
رسول از پشت سر گفت:«چه کار کنیم جناب سروان؟» ستوان ساکت ما را نگاه میکرد.
رسول گفت:«یا ابو الفضل!» علی داد کشید:«شیمیاییه...
گفتم:؛جناب سروان چشه؟انگار داشت اعلامیۀ ترحیم میخوند!» رسول گفت:«بدو!میرم تو اون سوراخه.
پرسیدم:«علی کجا رفت؟» رسول گفت:«رفت پیش کمال.
» گفتم:«بچهها چی؟» گفت:«حالا بیا بریم.
» گفتم:«کی؟کی برگردیم؟وقتی شغالا آش و لاششون کردن؟» کمال گفت:«زود برگردیم.
صدای علی را شنیدم:«دارین کجا میرین؟» بعد از کمال پرسید:«پس رسول کو؟» از دهنم پرید:«مرد.
به کمال گفت:«انگار حالش خوب نیست!» سرم را انداختم پایین.
» گفتم:«پس کی؟» علی گفت:«حالا جر نکنین.
کمال که صداش دو گره شده بود گفت:«بسه دیگه قسمتشون بود.
» به ماه نگاه کرد که مثل قاچ خربزه تو آسمان آویزان بود.
با نوک پوتینش به زمین زد و گفت:«من گفتم با خودکار آبی."