خلاصه ماشینی:
"مردی که در نقش خدا ظاهر میشود و خلقت را بازآفرینی میکند باید شخصیتی فراتر از انسانی باشد که در این صفحات به تصویر کشیده شده است.
طبق عادت همیشگی به ساعتاش نگاه میکند-ساعتی با پوشش ضدزنگ، بند آلومینیومی براق که اگرچه دیگر کار نمیکند اما هنوز درخشش گذشته را دارد و حالا او تنها برای خوششانسی،آن را میبندد.
پس از این که در کیسههایشان را باز میکنند همگی با هیجان فریاد میزنند:«اسنومن،نگاه کن چی پیدا کردیم؟»آنها چیزهایی را که پیدا کردهاند بیرون میکشند و بالا نگاه میدارند گویی میخواهند بفروشندشان؛یک قالپاق، یک کلید پیانو،یک تکه شیشهء سبزرنگ که اقیانوس آن را صیقل داده،یک ظرف پلاستیکی خالی و نیز یک موس کامپیوتر یا بقایایی از آنکه یک دمبلند سیمی دارد.
اما این قوانین دیگر کاربردی ندارند و به همین خاطر،زمانی که اسنومن میخواهد خودش را با این القاب مبهم سازگار کند احساس لذتتلخی به او دست میدهد؛ اسنومن زشت-که بود و نبودش فرقی نمیکند و با کوچکترین بادی میلرزد؛ انسان میموننما یا میمون انساننما،مخفیکار و گریزپا-تنها از طریق شایعات و رد پایش شناخته میشود.
آنها از کلاه خوششان میآید اما نمیدانند اسنومن چه نیازی به آن دارد-موهایش که قابل برداشتن هستند-و برای چه آن را پیش خودش نگه میدارد.
آنها از شایعات و حدسها،اطلاعات زیادی دربارهء او جمع کردهاند؛زمانی اسنومن یک پرنده بوده اما فراموش کرده چهطور پرواز کند و پرهایش ریخته در نتیجه او سردش است و نیاز به پوست دیگری دارد؛ به همین خاطر خودش را میپوشاند."