خلاصه ماشینی:
"هر وقت برگها اینچنین تکان میخوردند،آقای کارترت برای یک لحظه گمان میکرد که صدای نزدیک شدن اتومبیلی را شنیده است.
سپس وقتی وزش نسیم ناگهان تغییر مسیر میداد و از میان چشمانداز شب میگذشت،سلسله پژواکی از جنبش برگهای درختان دوردست به وجود میآمد و او تازه متوجه میشد اصلا اتومبیلی در کار نبوده و این فقط تنفس آرام و طولانی شبهای اواسط تابستان بوده که برای بار دیگر بالا و پایین رفته و سپس ناپدید گشته است.
صدای زوزهء بیرمق باد شتابان،بار دیگر در میان برگهای درخت بید پیچید،از ورای سرزمین شب گذشت و دوباره او را به این گمان کشاند که صدای اتومبیلی را شنیده است.
پاچهء پیژامهاش که چند سانتی بلند بود،از شبنم نشسته بر چمنها نمناک شد و او همانطور که میدوید و با خود حرف میزد مثل دامن آن را بالا نگه داشته بود.
وقت بسیار تنگ بود و کاری از دستش برنمیآمد مگر اینکه از شکاف پرچین کنار جاده خود را سریعا داخل کند.
بنابراین نتوانست ببیند آیا سوزی در ماشین است یا نه،با عصبانیت تازهیی که به جانش افتاده بود اتومبیل را تا پایین جاده دنبال کرد.
غرق این افکار بود که متوجه شد اتومبیل دور زده است و به سمت بالای جاده، درست همانجایی که او ایستاده،پیش میآید.
حالا دیگر هیچ شانسی برای پنهان شدن نداشت،فقط میتوانست در شانهء خاکی جاده بایستد تا اتومبیل از کنارش رد شود.
» با خود گفت:«حالا که کار از کار گذشته،بهتره برگردم و ببینم این مردکهء لعنتی کی بود؟» درحالیکه سعی میکرد تا حد ممکن لحن صدایش را سرد،خشک و بیروح جلوه دهد،گفت:«بله،کارترت هستم."